خلاصه کتاب استثنایی ها، داستان موفقیت
این کتاب به نام کامل
Outliers; the story of success
دربارهی آدمهای موفق است. آدمهایی اینقدر موفق که با بقیه فاصله میگیرند و بهشان میگوییم استثنایی مثلاً. کتاب عوامل مهم در موفقیت رو از خلال تعریف کردن سرگذشت چند آدم موفق بررسی میکند و یکی از مهمترین نتیجههایی که میگیرد این است که نقش عوامل تصادفی در موفقیت این آدمها معمولاً دست کم گرفتهمیشود.
چرا پیشنهادش میکنیم؟
نویسنده چند حرف مهم و جالب در این کتاب زده که از آن دسته حرفهایی هستند که در ذهن میمانند. قانون ده هزار ساعت یا این نتیجهگیری که ماه تولد اثر زیادی در موفق شدن یا نشدن یه بازیکن هاکی دارد یا نشان دادن اینکه موفقیت کسانی مثل استیو جابز و بیل گیتس چقدر به سال تولدشان وابسته بوده است از آن دسته حرفهای نویسنده هستند که اگر مثل من قبل از خواند کتاب بهشان فکر نکردهباشید ذهنتان را درگیر میکنند و اگر بپذیریدشان احتمالاً تا مدت زیادی رهایتان نخواهند کرد.
مغز حرف این است که وقتی آدمهای استثنائی را میبینیم و مبهوت دستاوردها و موفقیتهایشان میشویم یکی از چیزهای دیگری که غالباً دست کم میگیریم تأثیر شانس و اقبال است.
کتاب مثل بقیهی کارهای گلدول پر از حکایتها و داستانهای جذاب است که هم کمک میکنند نویسنده حرفش را واضحتر صورتبندی و تعریف کند و هم کاری میکنند که ادعا و فرضیهی نویسنده و استدلالهایش بهتر در ذهن خواننده بمانند.
نویسنده کیست؟
گلدول نویسندهی پر سر و صدایی است. تعداد کتابهایی که نوشته زیاد نیست اما همهی کتابهایش پرفروش بودهاند. نظریههایی که در این کتابها مطرح کرده جالب و به قول خودش معمولاً بر خلاف نظر عموماًپذیرفتهشده بوده. گلدول سالهاست در نیویورکر و مجالات خوشنام و معتبر دیگر مینویسد و سخنرانی میکند. انتقادات به روش کار و نوشتن گلدول البته کم نیست. از جمله مهمترینشان این است که روشش عموماً علمی نیست و کتابهایش بحثهای طولانیای هستند با مخالفی سادهلوح و غایب و بدون انسجام فکری. من فکر میکنم خیلی از این اشکالات به گلدول وارد است. اما همچنان کتابهایش را با علاقه میخوانم و سخنرانیها و پادکستش را با شوق گوش میکنم.
گلدول نویسنده پر سروصدای کتاب های غیر داستانی
به چکیده بپردازیم بخش اول
تا بهحال چند بار سرگذشت انسانهای موفق را خواندهاید که فقط از شانس زیاد موفق شده باشند؟ احتمالا هیچی. ما حتی دوست داریم که فکر کنیم موفقیت این آدمها از استعداد و کار زیاد بهدست آمده. این همان افسانه انسان خودساخته است و این چکیده به شما نشان میدهد که افسانه خودساخته بودن کمبودهای اساسی دارد. شما خواهید دید که فاکتورهای دیده نشده زیاد دیگری هستند که در موفقیت نقش داشتهاند و بیشتر آنها حتی از کنترل فرد خارج بودهاند.
در این چکیده شما یاد می گیرید که:
چطور بیل گیتس و گروه بیتلز اینقدر موفق شدند.
چطور شما در تولدتان تصمیم میگیرید که هیچ وقت یک سوپراستار هاکی روی یخ نشوید.
برنجکاری چطور با ریاضیات مرتبط است.
خود ساخته بودن یعنی چی؟
اگر ما یک ریاضیدان خوب ببینیم، دوست داریم فکر کنیم که او با استعداد ریاضی به دنیا آمده است. همین قصه برای چالاکی یک ورزشکار، درک ریتیمی موسیقیدان و مهارت حل مساله برنامهنویسها هم وجود دارد.
این بهخاطر تمایل طبیعی ماست برای اینکه موفقیت یا دستاوردهای افراد را به تلاشها و یا تواناییهای درونی آنها ربط دهیم.
وقتی جب بوش، برای فرمانداری فلوریدا کمپین کرد، خودش را “آدمی خودساخته” نامید و این را استراتژی کمپینش کرد. اگر صادقانه حرف بزنیم، این خیلی مسخره است. او در خانواده نزدیکش، دو رئیس جمهور آمریکا، یک بانکدار ثروتمند وال استریت و یک سناتور امریکا دارد. ولی خب، از آنجا که فردگرایی در فرهنگ ما مهم است، او این استراتژی و این زاویه را امتحان کرد.
دستاوردهای جب بوش او را فرد شاخصی میکند. فردی که دستاوردهای خارقالعادهای داشته. همانطور که زمینه خانوادگی جب بوش به موفق بودنش کمک کرده، بقیه افراد شاخص هم همین از عوامل بیرونی برای موفقیت خود کمک گرفته اند.
این عوامل کم و زیاد بیرونی به دیگر نمونههای شاخص اوت لایر های هم کمک کرده که شاخص شوند و از بقیه پیش بیفتند. که نویسنده در این کتاب نمونههای جالبی از این موارد را بررسی میکند.
اما ما انقدر به افراد و خود ساخته بودنشان اهمیت میدهیم که به طور خودخواسته از بقیه عوامل چشم پوشی میکنیم.
در واقع ادعای کتاب این است که “انسان خود ساخته” بودن یک افسانه است. یک افسانه مردم پسند که فرهنگ ما یعنی فرهنگی امریکایی خیلی دوستش دارد و به آن اهمیت میدهد. نویسندهی کتاب هم با همین افسانه مشکل دارد و به جنگ آن میرود.
از یک حد بیشتر، افزایش تواناییها کمک بیشتری به موفق شدن شما نمیکند.
با اینکه تواناییهای درونی مهم هستند ولی هیچ وقت قد بالای ۲ مترو ۱۰ سانتی متر، شما را یک بسکتبالیست چند میلون دلاری، و یا آیکیوی خیلی بالا، شما را برنده جایزه نوبل نمیکند. چرا؟
مواد لازم برای موفقیت، مثل قد بلند برای یک بسکتبالیست و یا هوش ریاضی یک ریاضیدان، همگی یک سقف دارند. مثلا از یک میزان قد بالاتر دو سانتیمتر بلندتر بودن، کمک خاصی به یک بازیکن بسکتبال نمیکند.
در تحصیلات هم همینگونه است. بعضی از دانشکدههای حقوق، برای برابر شدن شرایط ورودی خود را برای بعضی اقلیتهای نژادی سادهتر میکنند و به آنها سهمیههای ویژه میدهند. مانند سهمیههایی که در پذیرش دانشگاهی ایران اجرا میشود.
سطح علمی دانشجوی سهمیهای کمی از همکلاسیهای سفیدشان پایین تر است. ولی پس از فارغالتحصیلی هنگامی که این دو گروه بررسی میشوند، مشخص میشود که تفاوتها از میان رفتهاست. هرچند قبل از دانشگاه و در طول تحصیل دانشجویان سهمیهای ضعیفتر بودند اما بعد از دانشگاه این گروه هم اندازهی دانشجویان غیرسهمیهای حقوق میگیرند، افتخار کسب میکنند و در دنیای حرفهای فعال و موفق هستند.
مثال قد بسکتبالیت هم مثال مهمی است اما فقط تا اندازهای. در حقوق هم بعد از اینکه شما به میزانی از تخصص حقوقی رسیدید، فاکتورهای دیگری هستند که مهمتر از سواد و دانش عمل میکنند. مهارتهای اساسی، البته برای دستیابی به موفقیت در یک زمینه لازم هستند. مثلا شما نمیتوانید یک کارشناس حقوقی خبره بشوید بدون اینکه مهارت منطقی فکر کردن را داشته باشید. ولی وقتی شما به حدی از مهارت رسیدید، افزایش توانایی درونی استدلال کردن ، شما را بالاتر نمیبرد. اما چیزهایی مثل مهارتهای اجتماعی، ارتباطات و یا حتی شانس به پیشرفت شما کمک خواهد کرد.
یعنی وقتی شما به میزانی از تواناییها دست پیدا کنید، از آنپس آنچه باعث موفقیت شما میشود بالاتر بردن مهارت و بهتر شدن در آن تخصص نخواهد بود.
حالا میرسیم به مغز مغز این کتاب که خیلیها اصلا این کتاب را به اسم همین فصل میشناسند. قانونِ ده هزار ساعت
هرچند قطعا استعداد خدادادی یک ماده اولیه کلیدی برای موفقیت است، کار و کوشش زیاد هم اگر مهمتر نباشد حداقل به همان اندازه مهم است. کتاب در این بخش از خلال چند مطالعه موردی جالب نظریه ۱۰۰۰۰ ساعت را مطرح میکند. در کتاب میخوانیم بیل گیتس ساعتها برای یادگرفتن برنامه نویسی وقت گذاشتهبود. گروه بیتلز ساعتها روی سن یک کلاب در هامبورگ اجرا و تمرین کردند تا توانستند «بیتلز» شوند با اینکه این افراد، به طرز عجیبی باهوش بودند، ولی چیزی که آنها را جهانی کرده ساعتهای بیشمار تمرین آنهاست.
برای اینکه در حد جهانی، استاد و خبره چیزی شوید، باید دستکم ۱۰۰۰۰ ساعت روی آن تمرین کنید. البته این کاری است که همه نمیتوانند انجام دهند. همه نمیتوانند ده هزار ساعت بر روی تخصصی تمرین کنند.
اولا، شما باید خیلی زود شروع کنید تا بتوانید به اندازه کافی تمرین کنید و در رقابت جلو باشید. شما و یا خانواده شما باید امکانات لازم برای حمایت کردن از شما را داشته باشد چون وقتی شما هفتهای ۴۰ ساعت وقت میگذارید که ویولونیست زبردستی شوید، دیگر وقتی برای امور روزمره یا کار کردن و درآمد کسب کردن نمیماند.
بسته به نوع فعالیت و خواسته شما، ممکن است وسایل بسیار گرانی هم لازم داشته باشید. تشویق خانواده، دوستان، مربی و معلم و حتی مهربانی غریبهها هم ممکن است به کارتان بیاد.
اگر مثل بیل گیتس یا گروه بیتلز خوششانس باشید همهی اینها را خواهید داشت. با اینحال انسانهای زیادی به درجه استادی و جهانی بودن در زمینهای که انتخاب کردند، نمیرسند.
قانون طلایی این کتاب که از بررسی زندگی چند فرد موفق و مهم به دست آمده میگوید که برای اینکه در کاری استاد مسلم شوید، نیاز به ده هزار ساعت تمرین دارید.
شما وقتی کارتان را خوب بلدید، تمرین نمیکنید. شما تمرین میکنید که کارتان را خوب کنید.
بخش دوم
سن نسبی شما، یعنی سن شما نسبت به گروهی که با هم در آن رشد میکنید هم ممکن است باعث موفقیت یا شکستن شما باشد.
مثال: در لیگ هاکی جوانان کانادا، سن مجاز برای همه گروهها از ۱ ژانویه حساب میشود. یعنی همه بچههایی که در یک سال مشخص به دنیا آمدهاند می توانند با هم مسابقه بدهند. به نظر عادلانه است. درست است؟
خب نه. این سیستم بازیکنی را که در ژانویهی یک سال به دنیا آمده با بازیکنی که در دسامبر همان سال بهدنیا آمده در یک گروه قرار میدهد به عبارت دیگر، بجههای دسامبر با بچههایی که یکسال از آنها بزرگترند رقابت خواهند کرد.
این سیستم نه تنها در همان نگاه اول هم نابرابر است، بلکه فضایی درست میکند که فرض غلطی شکل بگیرد و سیستم فضا را به سمت اثبات این فرض غلط سوق دهد. مربی فقط بجههای نه ساله ای را تشویق میکند که قویترند و بازیکنهای بهتری اند؛ در حالیکه در واقع آنها فقط بزرگترهستند. یک سال برای یک بچه، نه ساله یعنی یک هشتم زندگیاش و این یعنی تفاوت معنادار.
بچهها با این امتیاز ناعادلانه سنی، در یکی از تاثیر گذارترین دورههای زندگی خود تمجید می شوند و موقعیت رشد پیدا میکنند. به این شرایط انباشتگی امتیاز (cumulative advantage) گفته میشود. به همین دلیل است که تولد بیشتر بازیکنان حرفهای هاکی کانادا، در نیمه اول سال است.
حالا ممکن است بگویید، اینکه موضوع مهمی نیست. من نه کانادایی ام و نه بازیکن هاکی.
ولی این سن نسبی در بسیاری موقعیتهای دیگر که مبنای تقسیم بندی آدمها سن و سال تولدشان است، همین شرایط ناعادلانه را ایجاد میکنند. بیشتر لیگهای ورزشی آن را دارند. دیگر کجا؟ بله. مدرسهها
پس، بچه ۵ سالهای که به خاطر تمرکزهای کوتاهتر شورت اتنشن اسپن، با مداد زیر غلطهای املایی او خط میکشند به این سمت میرود که فکر کند یک مشکلی دارد و بغل دستیش که نزدیک شش سال سن دارد طوری بزرگ میشه که به هاروارد برود.
ماهی که در آن متولد شدید، میتواند در موفقیتهایی که به دست میآورید یا نمیآورید موثر باشد.
بخش سوم
بعد از حدی، تواناییهای طبیعی شما نیز در میل شما به موفق شدن تاثیری ندارند. یک فاکتور بسیار مهمتر هوش عملی شماست. practical intelligence
هوش عملی یعنی دانش know how داشتن. یعنی کار و مهارت را با انجام دادن آن آموختن. دانشی را از تجربه کسب کردن و سپس از آن دانش برای حل مسائل روزمره استفاده کردن.
دانستن اینکه چهطور در هر موقعیت اجتماعی چیزی را که میخواهیم رو به دست بیاریم. به عبارت دیگر، بدانیم از چه کسی بپرسیم، چهگونه بپرسیم و چهچیزی بپرسیم. . توانایی چانه زدن و تعامل با انسانهای دارای قدرت، شما را به هدف نزدیکتر خواهد کرد.
این دانش یک دانش ذاتی نیست. جامعه شناسی به اسم Annette Lareau به این نتیجه رسیده که والدین پولدارتر، بیشتر از والدینی از طبقهی مالی پایینتر در فرزندان خود احساس محق بودن را به فرزند خود القاء میکنند. entitlement . چهطور؟ به طور کلی خانوادههایی که وضع مالی بهتری دارند این کار را با بیشتر توجه کردن به فرزندشان یا فراهم کردن فعالیتهایی که هوش آنها را پرورش میدهد، انجام میدهند و عموماً به فرزندشان رشد عقلانی بیشتری میدهند. آنها به بچههایشان یاد میدهند که انتظار احترام داشته باشند و اینکه بتونن شرایط را با توجه به نیازهایشان تغییر بدهند. costomize کنند. در فرزندان خود را به هوش عملی پرکتیکال اینتلیجنس مجهز میکنند
برعکس والدین فقیرتر مرعوب قدرت هستند و اجازه میدهند بچههایشان به طور “طبیعی” بزرگ شوند. به این معنی که فشارها، تلنگرها و تشویقها کمتر از خانوادههای ثروتمند است. بدین ترتیب بچههای خانوادههای فقیرتر، احتمالا هوش عملی را یاد نمیگیرند و این شانس آنها را در موفقیت کمتر از قبل میکند.
پس چطور بزرگ شدن شما، شدیدا روی میزان موفق شدنتان تاثیر میگذارد.
بخش چهارم
دیگر چه؟ سال تولد شما ممکن است سرنوشت شما را کاملاً تغییر دهد.
امتیازهای نابرابر زندگی ممکن است از مسایل بسیار متفاوتی نشآت بگیرد.
بیلیونرهای معروف دنیای نرمافزاری را در نظر بگیرید. بیل گیتس، استیو جابز و یکی از بنیانگذاران سان-میکروسیستم، بیل جوی. Bill Joy همهی آنها با استعداد استدلال منطقی و همینطور جاهطلبی، هوش عملی و موقعیتهایی برای تمرین مهارتهایشان بهدنیا آمدهاند. حالا آیا معمای موفقیتهای گستردهشان حل شد؟ همین ها کافی بوده؟
بدیهی است که خیر، فقط داشتن موقعیت کافی نبوده؛ آنها این بخت را داشتهاند که از موقعیتهای دقیق و بسیار جزئی برخوردار باشند که به آنها اجازه دهد ۱۰ هزار ساعت تمرین برنامهنویسیشان را در «درستترین زمان ممکن» انجام دهند.
آنها برای اینکه در دنیای بسیار متغیر نرمافزارنویسی، بخت سرمایهگذاری و سودآوری داشتهباشند در درستترین زمان ممکن به دنیا آمدهبودند. نه آنقدر دیر که بشود به یک کامپیوتر مدل جدید برای حل باگهای برنامهنویسی دسترسی داشت و نه آنقدر دیر که ایدههای آنها به ذهن بقیه هم آمدهباشد.. آنها حتی در چنان سالهای درستی به دنیا آمدهبودند که بتوانند شرکتهایشان را دقیقاً در آن سن که لازم است تاسیس کنند. اگر مسنتر بودند ممکن بود بیشتر به داشتنِ آرامش فکر کنند تا درگیر شدن با مخاطراتی که در نهایت به آنها امکان موفقیت داد.
البته همه آدمهای موفق دنیای نرمافزاری در سالهای ۱۹۵۴ تا ۱۹۵۶ به دنیا نیامدهاند، ولی این حقیقت بسیار مهمی است که بودن در «زمان درست» و «جای درست» بخت موفقیت را بسیار بالا میبرد.
پس سال تولد هم میتواند در موفق شدن یا شکست خوردن ما نقش مهمی بازی کند.
بخش پنجم
اینکه شما اهل کجا هستید، هم از نظر جغرافیایی و هم از نظر فرهنگی، ممکن است تاثیر بسیار بزرگی روی دستاوردهای شما داشته باشد.
شما احتمالا این کلیشه را شنیدهاید که آسیاییها در ریاضی قوی هستند. بعضیها ممکن است بگویند این موضوع politically incorrect است ولی در واقع بعضی از وجهههای فرهنگ شرق است که دانشآموزان ریاضی بهتری تربیت میکند. ادعای جالبی است و من خودم اولین بار که این کتاب را خواندم این یکی از چیزهایی بود که در دهنم ماند و برای همه تعریف می کردم. اینکه به گفتهی کتاب موفقیت در ریاضی ممکن است ریشهی فرهنگی داشتهباشد.
بخشی از قصه به «زبان» مربوط میشود. در زبانهای شرقی وقتی بچهها اعداد را یاد میگیرند بهطور خودکار جمع کردن اعداد را هم یاد میگیرند و از همان ابتدا استعداد ریاضی شان پرورش مییابد. بهطور مثال عددها در زبان چینی کوتاه هستند. ذهن انسان معمولاً سری اعداد را در لوپهای دو ثانیهای حفظ میکند. یعنی اگر رشته عدد ۶۷۹۳۵۸۴ به شما داده شود، نیمی از افراد انگلیسیزبان با یک بار بلند خواندن آن را حفظ میکنند. در حالیکه تقریباً همهی چینی زبانها میتوانند آن را با یک بار خواند حفظ کنند. چون عددها در زبان چینی کوتاهتر است. مثلاً بهجای Four میگویید si یا به جای Seven میگویید qi. واینگونه عددهای بیشتری در آن دو ثانیه جا میشوند. در نتیجه یک کودک آسیای شرقی زودتر از یک کودک اروپای غربی شمردن را میآموزد. بچههای چهارسالهی چینیزبان میتوانند تا عدد ۴۰ را بشمارند در حالیکه این میزان در همسالان آمریکاییشان ۱۵ است.
از اینگذشته، ساختار و سیستم اعداد هم مهم است. در چینی ترجمهی نام عدد ۲۴ میشود «دو ده و چهار» یا ۳۷ میشود «سه ده و هفت». بنابراین وقتی از دانشآموز میخواهیم جمع ۲۴ و ۳۷ را محاسبه کند، نیاز ندارند مانند دانشآموز انگلیسیزبان ابتدا آن اعداد را به یکان و دهگان تجزیه کند و سپس با هم جمع کند. همانگونه که نام اعداد را بیان میکند عملاً دارد جمع را نیز انجام میدهد. کتاب در این بخش مثالها و توضیحهای جالبی را طرح کردهاست.
علاوه بر زبان، برنج، قوت غالب آسیاییها نیز به پرورش ریاضی دانشآموزان کمک میکند. برنجکاری یعنی آیین سختکوشی. بهبارآوردن برنج بسیار دشوارتر از پرورش محصولات دیگر کشاورزی در غرب است. یک محصول درست و حسابی و سودده برنج نیازمند دقیق بودن، هماهنگی و صبر است.
در سیستم فئودالی غرب، چیز زیادی برای کشاورز نمیماند که نشان دهنده میزان تلاشش باشد چون کشاورزان مجبورند بیشتر محصولات را به صاحبان زمینها بدهند ولی در شرق، یک رابطه واضح و مشخص بین مقدار تلاش و دستاورد وجود دارد. در نتیجه، فرهنگ سختکوشی رشد پیدا میکند. یک اصلاح بسیار قدیمی درباره این میگوید: “کسی که ۳۶۰ روز سال قبل از این که افتاب بزند بیدار نشود، نمیتواند خانوادهاش را پولدار کند.”
ریاضی هم مثلِ برنجکاری دشوار است. ممکن است شما یک ساعت وقت بگذارید تا بفهمید چراواب به جای ۱۹۴۷۳.۶ عدد -۱۷ درمیآید. تحقیقات نشان میدهد که دانشآموزان کشورهای غربی، بسیار زودتر از دانشآموزان کشورهای شرقی تسلیم سختی مسئله میشوند.
پس بله، معمولا ریاضی آسیاییها خوب است و این بخشی از فرهنگ آنهاست. مردمانی که اجدادشان در شالیزارهای برنج کار کردهاند، ظاهرا یک روش کاری را به ارث بردهاند که مخصوصا در یادگیری ریاضی به آنها کمک میکند. و این شیوه در نسلهای دور از شالیزارها هم همچنان باقیست.
این یعنی حغرافیا و فرهنگی که توش متولد می شویم هم میتواند به شکلی که فکرش را نمی کنیم روی موفق شدن با نشدن ما تاثیر بگذارد.
آنچه که ما هستیم از جایی که از آن میآییم جداشدنی نیست.
بخش ششم
شاخصهای نهچندان محبوب دیگری نیز برای اثبات ادعای کتاب وجود دارد. مانند سوانح هوایی. اونها هم بهنوعی outlier محسوب میشوند. این اتفاقات نادر، تقریبا همیشه از ترکیب مجموعه اشتباهات کوچکی بوجود میآیند که به خودی خود مهم نیستند. ولی همانطور که بیل گیتس در برخورد با موقعیتهای متوالی خوششانس بود، خلبان ها ممکن است به یک سری از مشکلات کوچکی برخورد کنند، که منجر به فاجعه بشود.
برای مثال شرکت هواپیمایی کرهتا پیش از سال ۲۰۰۰ آمار بسیار بدی در ایمنی پرواز ثبت کردهبود. میزان سوانح هوایی آنها ۱۷ برابر میانگین ثبت شده برای کل صنعت هوانوردی بود. این عدد بد نیز دوباره با مسائل فرهنگی قابل توجیه است، همان گونه که در مورد ریاضی آسیاییها مرتبط بود.
در توضیح این موضوع هم نویسنده پژوهشی بسیار جالب و روشنگر را معرفی میکند که یک روانشناس در بخش منابع انسانی IBM انجام داد. در دههی ۶۰ و ۷۰ میلادی او به چهار گوشهی دنیا مسافرت میکرد و کارمندهای شرکت گفتوگو میکرد. علاوه بر آن پرسشنامههایی به آنها میداد که چگونگی مواجههی آنان با مشکل و حل کردن آن را مشخص میکرد و از خلال این پرسشنامهها نتایج جالبی به دست آمد. بهطور مثال نموداری که مشخص کند یه فرد چهقدر جمعگرا و چهقدر فرد گرا است. آمریکا فردگراترین کشور دنیا بود. جای تعجب نیست که آمریکا تنها قدرت صنعتی جهان است که نظام سلامت عمومی یا بیمهی سلامت رایگان برای شهروندانش ندارد. یا نتایجی دیگری مانند اینکه کدام کشورها هستند که مردم هرچه اتفاق بیفتد از دستورالعملها عدول نمیکنند. یا کارکنان در کدام کشورها دستورالعملها را چندان جدی نمیگیرند یافتههای این پژوهشها جالب بود. دربارهی خوب یا بد بودن نتایج قضاوت نمیشد تنها مشاهده و ثبت انجام میشد. بهطور مثال فاصلهی بلژیک تا دانمارک فقط یک ساعت پرواز است و حتاگر شما از یک کوچه در یکی از این دو کشور عکس بگیرید به سادگی معلوم نشود بلژیک است یا دانمارک. اما نتایج و یافتهها تفاوتهای زیادی را نشان میداد. مثلاً این دو کشور در بسیاری از چیزها از جمله (و از همه مهمتر) در Power Distance بسیار تفاوت دارند. Power Distance به معنای رفتار افراد دربرابر سلسله مراتب است. آیا آیا کسی که قدرت بیشتری دارد، مزایا و احترام بیشتری نیز دارد؟
آیا سن بیشتر منجر به احترام بیشتر میشود؟ یا اصلاً برعکس. انگار کسی که قدرت بیشتری دارد اصولاً خجالت میکشد که از قدرتش (حتا در حدود قانون و اختیاراتش) استفاده کند. ممکن است شما نخستوزیر سوئد را ببینید که با دوچرخه سر کار میآید و همه هم راضی و خوشحال هستند و اگر جز این باشد ناراحت میشوند. اما آنسوتر، در فرانسه اگر رییسجمهور چنین کاری بکند به مردم برخواهد خورد و راضی نخواهند بود و از رییسجمهور گلایه میکند که شان و منزلت مقام ریاست جمهوری کشور فرانسه را پایین آوردهاست. این تفاوت Power Distance است.. کتاب استثناییها در اینباره هم مثالها و توضیحات خوبی دارد.
اما برگردیم به Korean آنگونه که نویسنده عنوان میکند، در فرهنگ کره سلسله مراتب قدرت ارزش بالایی دارد و همه باید به مافوق خود احترام بگذارند. به همین دلیل اگر خلبان مرتکب اشتباهی شود، کمکخلبان به عنوان فردی که در سلسلهمراتب ردهی پایینتری از او دارد، به راحتی نمیتواند این اشتباه را به مافوقش گوشزد کند و جلوی عواقب آن را بگیرد. چون فرهنگ او این اجازه را نمیدهد.
در بررسی ارتباطات پروازی یکی از سوانح هوایی شرکت کره که در گوام اتفاق افتاد، افسر اول پرواز تلاش میکند خلبان را متوجه این موضوع کند که دیدشان برای رسیدن به باند خیلی ضعیف است. اما بهجای اینکه این موضوع را به صراحت و به عنوان مشکلی جدی در فرود مطرح کند با ملایمت میگوید: “فکر نمیکنید که اینجا بیشتر باران میآید؟”خلبان هم خسته است و کمکخلبان هم چنان لحن آرام و بدون هشداری دارد که خلبان اساساً نظر او را که در موقع مناسبی هم بیان شدهبود و میتوانست از خطر پیشگیری کند، نادیده میگیرد. در نتیجه هواپیما بهخاطر دید کم به کوه برخورد میکند. پس از این که شرکت هواپیمایی پذیرفت که تعدد سوانح پروازی به دلیل شرایط فرهنگی حاکم در نگاه به سلسلهمراتب است، یک شرکت آمریکایی را استخدام کرد تا مهارتهای ارتباطی خدمهی پرواز را بهتر کند. مثلاً خدمه ملزم شدند در اتاقک پرواز فقط با اسم کوچک یکدیگر را صدا کنند. یا این که فرد باتجربهتر بهعنوان کمک خلبان در پرواز حضور داشتهباشد چرا که او جرات میکند اشتباههای احتمالی فرد کمتجربه (که اکنون خلبان اول پرواز است) را صریح و با صدای بلند به او هشدار بدهد و با لحنی مطمئن آنچه را میبیند بگوید.
در نتیجهی این تغییرات اکنون آمار سوانح هوایی شرکت هواپیمایی کره نیز کاهش یافته و به سطح میانگین رقبایش رسیده است.
اگر ما ارزش این میراث فرهنگی را درک کنیم، و بفهمیم ویژگیهای فرهنکی چقدر میتوانند در کار کردن ما تاثیرگذار باشند، این امکان را پیدا میکنیم که به افراد بیشتری کمک کنیم که موفق شوند و شکست نخورند.
بخش هفتم
فصل آخر کتاب استثناییها، راهکارها و پیشنهادهایی را مطرح میکند. مثلاً میگوید اگر ما دلیل شرایط نابرابر دوطرف بازی را تشخیص دهیم میتوانیم برای آدمها موقعیتهایی درست کنیم که موفق شوند.روندی که ما برای پرورش استعداد و در نهایت موفقیت استفاده کردهایم، چندان در پرورش افراد استثنایی و Outlier کارآمد نبودهاست. بهطور مثال در هاکی جوانان که پیش از این مثال زدیم، کسانی که آخر سال به دنیا آمدهاند درواقع با کسانی که یک سال بزرگتر از آنها هستند روبهرو میشوند. در حالیکه یک بازیکن هاکی کانادایی که ۲۷ دسامبر به دنیا آمده نمیتواند و نباید از پدر و مادرش بخواهد که به گذشته برگردند و تا اول ژانویهی سال بعد برای زایمان صبر کنند.آن گروه از بازکنان هاکی زیادی که پشتکار داشتند و تلاش زیادی کردند و یا بهتر از هرکسی توپ هاکی (puck) را مهار میکردند؛ بخاطر اینکه منابع به کسانی تعلق گرفت که با امتیاز ناعادلانه در زمان درست سال متولد شدهبودند، محو و ناپدید شدند. زمان تولد برای بعضیها امتیاز و برای برخی دیگر نقطهی ضعف است.
وقتی این خطا در سیستم شناخته شد، میتواند اصلاح شود. بجای سررسید سالانه، میشود بازکنان جوان هاکی را به چهار گروه تقسیم کنیم تا این امتیاز سن نسبی بیاثر شود. بچههای ژانویه تا مارچ در یک گروه، آپریل تا ژوییه در یک گروه و الی آخر.
همین شیوه برای مدرسهها هم قابل اجراست. به جای اینکه لم بدهیم و بگذاریم بچههای والدین پولدارتر، به موقعیتهای بیشتری دسترسی داشته باشند، می توانیم برنامههایی مثل آکادمی south Bronx’s KIPP – دانش قدرت است- knowledge is power program داشته باشیم. مدرسههای راهنمایی با برنامههای دقیق برای بچههای طبقه بسیار کم درآمد. با اینکه هیچ شرایط و یا آزمونی برای ورود به مدارس KIPP وجود ندارد و با اینکه اکثر دانشآموزان از قشر محروم میآیند، آنها توانستند تا آخر کلاس هشتم ۸۴ درصد دانشآموزان را در ریاضی به حد کلاس خود و یا بیشتر برسانند.
یعنی اگر ما دلیل شرایط نابرابر دو طرف بازی را تشخیص دهیم، میتوانیم برای آدمها موقعیتهایی درست کنیم که موفق شوند.
پیام اصلی این کتاب
هیچ مرد، زن و یا بازیکن هاکی کانادایی مثل یک جزیره نیست. موفقیتهای خارقالعاده نتیجه یک سری موقعیتهای کم محتمل، اتفاقات شکستهای همراه خوش شانسی است که با هم ترکیب میشوند و دقیقا شرایط دقیقی را میسازند که اجازه دستیابی به چنان دستاوردهایی را میدهد.